در میان خاطرات مبهم کاردیا بکفورد، او می تواند پدرش آیزاک، و خانه ای را که به تنهایی در آن زندگی می کند به یاد بیاورد. او توسط مردم شهر به عنوان یک هیولا شناخته می شود؛ چرا که ماده ای مرگبار در بدن او وجود دارد. قلبی که به طور ابدی می تپد و به نام "هورولوژیوم" نیز شناخته می شود، توسط پدرش در سینه او کار گذاشته شده است و توانایی تولید انرژی بی نهایت را دارد.
این قلب همچنین باعث می شود پوست او هر چیزی را که لمس کند از بین ببرد. بسیاری در لندن به دنبال "هورولوژیوم" هستند، از جمله سازمان گرگ و میش که گفته می شود آیزاک با آنها ارتباط نزدیکی دارد. نیروهای نظامی بریتانیا برای به دست آوردن قدرت این ماده، کاردیا را مجبور می کنند خانه خود را به عنوان زندانی ترک کند.
اما در راه، او توسط دزدی متشخص بنام آرسن لوپن، ربوده می شود که می گوید قلب او را خواهد دزدید. کاردیا با پیوستن به لوپن و همراهانش، سفری را برای کشف حقیقت پشت ارتباط آیزاک با گرگ و میش، خاطرات گمشدهاش و قلب درون سینهاش آغاز می کند.
با الهام از لندن صنعتی داستان درباره کاردیا است که توسط پدرش آیزاک بکفورد پرورش پیدا کرده.
انیمیشن سریال بی نظیر است، به خصوص به تصویر کشیدن لندن دوران ویکتوریا که در میانه عصر صنعت قرار داشت. طراحی شخصیتهای اصلی هم به خوبی انجام شده، چرا که به خوبی نقش هر کدام از آنها را در گروه برجسته میکند. صحنههای نبرد که تعداد زیادی از آنها در سریال وجود داشت، هم طراحی بسیار جالبی داشتند.
از نظر موسیقی، آهنگهای آغازین و پایانی سریال که به ترتیب «کالمیا» با صدای میا رِجینا و «درخشش» با صدای سائوری هایامی اجرا شده بودند، که هر دو بسیار خوب بودند و احساساتی که برمیانگیختند کاملاً متضاد بودند.